کد مطلب:154059 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:125

فاطمه دختر ابی عبدالله
مرحوم مجلسی رضوان الله تعالی علیه از فاطمه صغری دختر ابی عبدالله نقل كرده كه: جلو خیمه ایستاده بودم و بر بدن پدرم و اجساد اصحاب كه مانند قربانی روی زمین افتاده بودند نگاه می كردم كه دشمن از بدن های بیجان هم دست بر نداشته و اسب بر بدنشان می تازند و در این فكر بودم كه پس از شهادت آنان بر سر ما چه خواهد آمد؟ آیا ما را هم می كشند یا اسیر می كنند، ناگاه متوجه شدم كه مردی سوار بر اسب زنان را با نیزه تعقیب می كند و زنان به یكدیگر پناه می بردند و تمام لباس ها و زینت های آنان را ربوده اند و فریاد می كردند: وا جداه وا ابتاه وا علیاه وا قلة ناصراه وا حسناه اما من مجیر یجیرنا، اما من زائد یذود عنا. با دیدن این صحنه هوش از سرم رفت و بدنم به لرزه افتاد، به طرف راست و چپ


می دویدم تا عمه ام ام كلثوم را بیابم زیرا می ترسیدم آن مرد به سراغم آید، در همین حال متوجه شدم كه آن مرد به سوی من می آید، چاره ای جز فرار نداشتم گمان می كردم كه می توانم از دست او خلاصی یابم، ناگهان سوزش سر نیزه را در پشتم احساس كردم برو بر زمین افتادم، گوشهایم را درید و گوشواره را از گوشم خارج كرد و چادر را از سرم گرفت، خون از گوشها بصورتم جاری بود، با سر برهنه بیهوش بر زمین افتادم یك مرتبه بخود آمدم دیدم عمه ام در كنارم نشسته گریه می كند، فرمود:

دختر برادرم برخیز تا ببینم بر سر دختران و بیمار علیل چه آمده، گفتم عمه جان هل من خرقة استر بها رأسی؟ «آیا چیزی داری كه سرم را بپوشانم؟» فرمود: یا بنتاه عمتك مثلك. «دخترم عمه ات هم مثل تو است». دیدم عمه ام نیز سر برهنه است و مشاهده كردم كه تمام بدن عمه ام از ضربات دشمن سیاه شده است و چون به خیمه برگشتیم همه چیز را به غارت برده بودند، برادرم علی بن الحسین (ع) با صورت روی زمین افتاده كه از كثرت گرسنگی و تشنگی قدرت حركت ندارد، ما به وضع او گریه می كردیم و او از وضع ما می گریید. لا اله الا الله. [1] .


[1] بحار 60:45